مامان می گوید عصری در زیر زمین سر کوچه که پیراشکی پزی ست کپسول ترکیده و دست یکی از کارگرها قطع شده ... مریم می گوید : وااای آخی ... من می گویم : ای بابا ... این است اوج همدردی ما با جوانی که امشب روی تخت بیمارستان در حالی که از درد به خودش می پیچد ، کنارش زیر ملافهء چرکمرد بیمارستان از جای خالی دستش شوکه است و بغض دارد ... کار دیگری نمی شود کرد ... زندگی ادامه دارد و ما آدمها همیشه همینیم ...