خسته از فشار کار میروم حیاط شرکت و بین آلاچیق و دیوار ، در معبد کوچک و دنجی که جدیدن کشفش کرده ام روی صندلی آبی خاک گرفته می نشینم و سیگاری می گیرانم ... صدای سنگهای زیر پام و صدای باد که می پیچد لای برگها تلفیقشان یعنی چشم که ببندی می توانی سوار بر بالهای خیال بروی صاف وسط هر منظرهء بکری از طبیعت که دوست داری ... یکی از دو گربهء خانه زاد حیاط سایبرکالج می آید سمتم و آرام می رود زیر صندلی ... بی آزار و اهلی ست اما چون خلوتم را بهم می زند پخ و پیشت می کنم که برود اما انگار اصلن با اون نیستم ... بس که دختر دانشجوها باهاش ور رفته اند و بازی کرده اند از هیچ بنی بشری نمی ترسد ... خیال می کند همه دوست و رفیقند ... دلم می خواهد حرف زدن و حرف گوش گرفتن بلد بود تا آرام بیخ گوشش می گفتم که انقد نترس بودن و اعتماد کردن به آدمیزاد جماعت هیچ خوب نیست ...