چارباغ !

خیلی ساده و سرراستش  میشود اینکه یک روز که توی شرکت نشسته بودم و مشغول کارهام بودم کیامهر همینجوری بی مقدمه اس ام اسی پیشنهاد داد که به مددت یک هفته وبلاگ هایمان را باهم عوض کنیم و خداییش در این برهه از زمان که دوباره دستم به نوشتن گرم شده پیشنهاد وسوسه انگیزی بود لذا زرتی قبول کردم ! اما بعد که دیدم غلط زیادی از خودم در کرده ام و شاید نتوانم هر روز آنطور که شایستهء جوگیریاتِ پرمخاطب است بنویسم ، بدون اجازهء کیامهر بصورت سرخود و خودجوش یک مهمان نازنین دعوت کردم و پشت بندش کیامهر هم رفت یار جمع کرد ! و خلاصه شدیم دو به دو ... من و آن دوست نازنین یک هفته یک روز در میان در جوگیریات ... و کیامهر و جعفری نژاد عزیز هم به همین ترتیب یک هفته در اولولون ... برای ما نگارندگان که تجربهء قشنگی است امیدوارم شما هم راضی باشید ...


محسن باقرلو : 

چن باری که خانه عوض کردیم خیلی بچچه بودم و هیچ یادم نمی آید حتتا محو و گنگ ... کللن بابا از آن مردهایی بوده که مهمترین و مقدس ترین اولویت زندگی اش خانه دار شدن بوده و حتتا با همان چندرغاز حقوق کارمندی توانسته از پس این مهم بربیاید لذا من اصلن توانایی درک احساس خانه عوض کردن را ندارم اما حالا اگر این وبلاگ نویسی دوازده ساله را خشت خشت خانه بنا کردن تصور کنیم ، به پیشنهاد کیامهر عزیز قرار است برای یک هفته اسباب کشی کنم و بروم ساکن یک خانهء جدید بشوم با یک همخانهء نازنینی که بعدن خواهید شناخت ... بعد که هیاهوی کامیون و کارگرها فرونشست فرصت دارم تا به اطاقها و آشپزخانه و حمام دستشویی خانهء جدید سرک بکشم و عین به عین مقایسه اش کنم با خانهء خودم و آخر شب خاکی و خسته از اسباب کشی بروم توی بالکن به نرده های خنک تکیه بدهم ، سیگاری بگیرانم و در حالیکه خنکای باد پاییزی صورتم را لیس میزند زل بزنم به چراغهای شهر و به مهمانانی که از فردا به خانهء جدیدم خواهند آمد فک کنم ... 

محمد حسین جعفری نژاد : 

بین خودمان باشد اما الان که دارم این ها را برایتان می نویسم دقیقن حس و حال آدمی را دارم که قرار است گوشه ای، سطری، ورقی از دفتر خاطرات عزیزی را بنویسد. بنویسد که شاید روزی، ساعتی، جایی، خیلی دیرتر و دورتر از امروز، آن عزیز نوشته هایم در دفترش را ببیند و بخواند و -باز هم شاید- چیزی ته و توی دلش تکان بخورد. چیزی شبیه یک خاطره، مثلا... 

بین خودمان باشد اما از بعضی آدم ها نوشتن سخت است. از بعضی آدم ها برای خودشان نوشتن سخت است. از بعضی آدم ها برای خودشان توی دفتر خاطرات خودشان نوشتن خیلی سخت است. دائم باید دست و دلت بلرزد که مبادا نوشته ات خط خطی شود یا دست خط کج و معوج ات به قامت صفحه های آن دفتر ننشیند... 

بین خودمان باشد اما "محسن باقرلو" را خیلی دوست دارم. دوم به خاطر وبلاگش و اول به خاطر محسن باقرلو بودنش، آخر سر هم به خاطر حجم انبوه لبخند ها و اشک ها و تفکراتی که به نگاه و قلم و صداقت گفتارش بدهکارم. حالا به من حق می دهید دست و دلم بلرزد وقتی قرار است یک هفته را، یک شب در میان، به همراه بابک اسحاقی ِ عزیز میهمان آدرس www.ololon.blogsky.com باشیم؟! برای من تجربه ی شیرینی خواهد بود (و البته آموزنده) نوشتن در کنار بابک اسحاقی، آن هم در خانه ی پر از خاطره ی دوست عزیزی چون محسن باقرلو. برای من و نوشته هایم دعا کنید که انتهای این هفته را شرمنده ی محسن و خانه ی دوست داشتنی اش نباشیم... 

بابک اسحاقی : 

قدیم ها یک دفترهایی بود فانتزی بنام دفتر خاطرات و عقاید . اینطور بود که شما این دفتر را می خریدی و می دادی دست دوست و فامیل و آشنا تا چند خطی برایتان یادگاری بنویسد . اما بعضی ها هم بودند که روزانه خاطراتشان را می نوشتند حتی رازهای مگوی زندگیشان را . کسانی که روزانه خاطره می نویسند دوست ندارند دست کسی به دفترشان برسد و خاطراتشان خوانده شود . اما اگر دفتر خاطراتشان را به کسی می سپردند که بخواند یعنی اینکه من و تو با هم نداریم و رازی بینمان نیست . یعنی اینکه تو محرم راز منی و حساب تو یکنفر با بقیه سواست . داستان من و محسن باقرلو هم حدیث همین رفیق اینجوری هاست که اگر رازی داشته باشم و از عالم و آدم مخفی بماند ترسی از بازگو کردنش به او ندارم . محسن باقرلو برای من با همه آدم های دنیا فرق دارد و وقتی اجازه داد یک هفته توی وبلاگش بنویسم همه صورتم لبخند شد هرچند قرار نیست کار شاقی بشود و توی وبلاگ کرگدن ادای محسن باقرلو را در بیاورم ( که اگر بخواهم هم نمی توانم ) و همان طور که اینجا می نوشتم آنجا خواهم نوشت اما این اتفاق یک اتفاق تازه و نامعمول است و پیشاپیش می دانم که این یک هفته میهمان خانه کرگدن شدن برای من خاطره ای فراموش نشدنی خواهد بود امیدوارم در طول این یک هفته به شما هم خوش بگذرد . 

خب . دستخط ما سه نفر را خواندید . حدس می زنید مهمان چهارم چه کسی باشد ؟؟؟