این قلب اما عوض بشو نیست

.

زهرا باقری شاد نوشته است :


من در اوج سلامت و آرامش هستم. و قلبم هنوز می تپد. دروغ چرا بگویم؟ دلتنگ سرزمینم نیستم. و حالا آمادگی ندارم برای بازگشت به آن. باید در سرزمین جدیدم باشم. تا چند وقت دیگر ، دیگر فقط ایرانی نخواهم بود. می شوم ایرانی - سوئدی. پس باید دل بدهم به اینجا هم. به تاریکی های ممتد دست کم هفت ماه از سال. به سرمای استخوان سوز زمستانهایش. به زبان تازه ای که دلنشین می آید به نظرم.

من در اوج سلامت و آرامش هستم. عشق هست، شادی هست و زندگی، جاری است. مثل لانه مورچه هایی که در کودکی هایم مرتب پر و خالی می شدند. اما و اگری هم نیست. فقط امشب قلبم از سه دقیقه ی پیش یک طوری می تپد غیرمعمول. نشسته ام نوشته های وبلاگ “کرگدن” را خوانده ام و رسیده ام به یادداشتی که موقع رفتن من از ایران نوشته بود. به نامه ای که در آن من “خواهرک” او بودم. نوشته بود :از دیروز صبح که رفتم شرکت نخوابیدم تا همین الان ... یعنی دیشب هیچکس نخوابید …

یعنی یک شب در زندگی من بوده که هیچ کس به خاطر من نخوابیده. تمام آن آدم های نازنین را پشت پلک های بسته ام می بینم. محسن اولین کسی بود که او را در آغوش گرفتم برای خداحافظی. شاید اگر هرکس دیگری جز او بود آنطور بغض من نمی ترکید و های های نمی زدم زیر گریه. چه خوب قلب من به من می گفت که او، آن رفیق، چیز دیگری است. ارزش این را دارد که آدم به خاطرش بزند زیر گریه. مثل خیلی سال های پیش توی امیرآباد. مثل خیلی سال های پیش یک شب ممتد تا صبح. حتی با چشم های بیمار. قلب من به من می گفت که آن شب دارد چه آدم های نازنینی را از دست می دهد و دیگر هرگز هیچ کجای دنیا آنها را نمی یابد. آن موقع این حرف شبیه شعار بود اما من این شعار را سه سال و دو ماه است دارم زندگی می کنم. “دوراهه منزل” من ایران بود، خیابان های تهران بودند، جاده ی اصفهان و قزوین و شمال بود. از آنها که گذشتم دیگر نتوانستم به آدم های نازنین زندگی ام برسم.

من در اوج سلامت و آرامش هستم. آن آدم های نازنین هم مثل من بزرگ شده اند، پیر شده اند، خسته شده اند، جدایی ها، عشق ها، تازه هایی را تجربه کرده اند. من هم برای آنها تکرار نشده ام دیگر. برایشان کمرنگ شده ام. برایم کمرنگ شده اند. در زندگی هم نیستیم دیگر. بدون من مهمانی رفته اند، پارتی گرفته اند، سفر رفته اند و شاید یک ون سبزرنگ کرایه کرده اند و آواز خوانده اند و شب ها تا صبح بیدار نشسته اند و مافیا بازی کرده اند و خندیده اند و صدای قهقه هایشان همسایه ها را بیدار کرده. بدون من به سلامتی هم نوشیده اند . بدون آنها به سلامتی دیگری نوشیده ام. مهمانی رفته ام. پارتی گرفته ام. سفر کرده ام. آشیانه ساخته ام برای خودم. به رویاهای تازه اندیشیده ام. 

این قلب اما عوض بشو نیست. فقط یک شب یک ده دقیقه کافی است تا با خواندن یادداشت های وبلاگ محسن باقرلو دوباره همانطور کودکانه بتپد. و من شادم که این قلب را در سینه دارم. با همین قلب امشب برای آن آدم های نازنین می نویسم.و می گویم که هیچ کدامشان را از یاد نبرده ام. به خصوص تو را محسن باقرلوی عزیز و دوست داشتنی من. کاش اگر روزی تو را دوباره دیدم، هنوز خواهرک تو باشم...

.