خاطرات محرمی !

۱- زمون دبیرستان من و دوستای بچچه محلمون موتورم واسه مون آرزو بود چه برسه به ماشین ! ... فقط رضا ماشین داشت ... ولی از شانس تلاونگی ما همین که ماشینو خرید از محل ما رفتن سمت خیابون جیحون ! ... و من اون سالها خیلی دوس داشتم که یه ماشین داشتم تا شبای محرم یه جای شلوغ که محل عبور دسته های عزاداری زیادی باشه پارک کنم و ساعتها بشینم تو ماشین و تماشا کنم ... رضا با اینکه رفته بودن از اون محل ولی هنوز عِرق محله قدیمی شو داشت و شبای محرم می اومد با حسین و ابی می نشستیم تو ماشینش ... یه جای شلوغ ... درست همونطوری که من دوس داشتم ... عصرها لحظاتی که منتظر اومدن رضا بودیم لحظات غریبی بود ... هول و ولای اینکه نکنه امشب نیاد ! ...  یادش بخیر !

- 

۲- رضا علاوه بر ماشین ، موتور هم داشت ... یکی از شبای محرم که با موتور اومده بود سر کوچه من و حسین موتورشو گرفتیم که یه دور بریم تا بالای بیست متری و برگردیم ... حسین نشست پشت فرمون ... یه قسمت از اون خیابون پاتوق دخترای شهرک بود ... غلغله ای می شدا ! ... بیشتر از چن صد تا دختر ... فک کن ! ... درست همونجا که رسیدیم حسین جوگیر شد و نمی دونم چه غلطی کرد که موتور عینهو اسب چموش نشادر استعمال کرده رم کرد ، چرخ جلوش بلند شد و بعد پیچید و از بغل عین تاپاله ما رو زد زمین ! ... هنوز که هنوزه صدای قهقهه و متلکهای گللهء دخترا قشنگ یادمه ! ... سینه خیز و زخم و زیلی موتور داغون رضا رو ورداشتیم و برگشتیم !

- 

3- یه سال شب تاسوعا با حسین و ابی داشتیم یه کم دور تر از محل چرخ می زدیم ... یه جای پرت و سوت و کوری یه دسته داشت واسه خودش می خوند و زنجیر میزدن و میرفتن ... یه ضرب زنجیر می زدن و خیلی آروم ... دستهء منظم و بزرگی هم بود ... همه هم جوون ... گفتم یه جای پرت و سوت و کور ، چون اون خیابون همه ش نجاری بود و خونه مسکونی نداشت ... پیرمرد میاندار وختی ما رو توی پیاده رو دید از وسط دسته اومد سمتمون و خیلی مودب ولی آمرانه ! سه تا زنجیر داد دستمون و دعوتمون کرد که بریم زنجیر بزنیم ! ... کلی هم عززت گذاشت و ما رو برد تقریبن اوائل دسته ! ... یه نیمساعتی آروم آروم زنجیر زدیم و راه رفتیم ... جالب بود ... حس معنوی باحالی داشت ! ... اما ! ... وختی رسیدیم به یه منطقه مسکونی پر از زن و دختر ! ... نوحه خونشون یهو آدرنالین خونش زد بالا  و یه ریتم سه ضرب خفن رو شروع کرد ! ... سه ضرب رو هم یه سبک خاصی زنجیر می زدن ... شبیه جنوبی ها ... دو قدم اُریب می رفتن جلو و یه قدم بر می گشتن عقب ... هماهنگی شون در حد اجرا کنندگان مراسم افتتاحیه المپیک بود ! ... چشمتون روز بد نبینه ... من و حسین و ابی چنان گندی زدیم به این هماهنگی که نگو ! ... مجددن صدای متلک و قهقهه دخترا ! ... تازه فرداش  هر سه تامون پا و دست و کت و کولمون نافرم گرفته بود و تکون نمی تونستیم بخورم ... تا یه هفته بعدش گشاد گشاد راه می رفتیم !  

- 

۴- این خاطره رو پسرعموی بابام تعریف می کرد ... می گفت آخوند هیات شون عوض شده بوده و جوونهای هیات مخالف این قضیه بودن و دوس داشتن که همون آخوند قبلی باشه ولی زورشون به بزرگترهای هیات نمی رسید ... خلاصه کل محرم اون سال رو با نارضایتی گذرونده بودن تا شب شام غریبان ... می گفت وختی چراغا خاموش شد ... یکربعی گذشته بود و همه عجیب شور گرفته بودن که یهو آخونده وسط نوحه و روضهء پر سوز و گدازش که از بلندگوهای بزرگ توی کل محل داشت پخش می شد عربده ای کشید و گفت : آاااااااااخ ! ... بعدم بدون توجه به اینکه صداشو کل محل دارن میشنفن داد زد : کدوم مادر ....... ای بود ؟! ... فک کن ! ... وختی چراغا رو روشن کرده بودن می گفت دیدیم خون کل صورتشو ورداشته ! ... بعد معلوم شده بود که یکی از بچچه ها استکانشو پرت کرده و خورده وسط پیشونی حاج آقا !  

- 

خاطره های fun این مدلی از محرم زیاده !

حالا بازم یادم افتاد می نویسم ! 

- 

شمام تعریف کنید ! 

-