آدم خیلی وختها بی دلیل یاد خیلی ها می افتد ... رفته ها یا از یاد رفته ها ... خیلی وختها هم بی دلیل نیست و یک موضوعی باعث این یادآوری می شود ... مثل تاسوعا و عاشورا و کللن محرم که من را شدید یاد ننه خدا بیامرز می اندازد و تصاویر پر رنگی که از حضور نازنینش روی نگاتیوهای این بخش از تاریکخانهء ذهنم مانده ... مثلن موهاش که محرم صفر عین برف سفید می شد چون معتقد بود حنا گذاشتن توی این ایام گناه دارد ... یا شبهای محرم که می نشست توی بالکن طبقه سوم و دسته های عزاداری که از کوچه رد می شدند را تماشا میکرد یا صدای دسته ها و هیئت های دورتر را گوش میداد چون پای از پله پایین آمدن و سر خیابان رفتن را نداشت و همانجا توی تاریکی بالکن آرام آرام نوحه های ترکی که بلد بود را زمزمه میکرد و اشک میریخت ... یا صبح روز عاشورا که با اصرار سعی می کرد از خواب بیدارمان کند و بفرستد بیرون ... یا بعد از ظهر های عاشورا که ناراحت می شد اگر می خوابیدیم و هر سال آن حکایت تکراری را برایمان میگفت که چون شمر و اعوان و انصار دیگر یزید بعد از کشتار ۷۲ تن با خیال راحت رفتند گرفتند خوابیدند لذا هر کس که بعد از ظهر عاشورا بخوابد از یزیدیان است ! ... یا تصویر وختهایی که مجید تکه پارچهء سوخته ای بجا مانده از آتش دادن خیمه ها برایش می آورد ، چقدر آن را به قلبش می چسباند و میبوئید و میبوسید و بعد یک جای مطمئن کمدش قایم می کرد ... یا برق چشمان کوچکش وختهایی که برایش تعریف میکردم ظهر عاشورا بعضی دسته ها مثل دهات خودمان پشت وانت شیر می چرخانند ... یا اصرارش به نیمرو درست کردن برای من در روز عاشورا که همهء اهل خانه قیمهء هیئت کوچه را میخوردند و من نه ... و خیلی تصویرهای دیگری از این دست ... یادش بخیر و خدا رحمتش کند ... روح همهء رفتگان قرین رحمت و آرامش ابدی ...