نامه های مچاله و مقدس

هوا رو به تاریکی میرود و من با یه لا پیرهن پیاده را افتادم که بروم چسب آکواریوم بخرم برای درزهای چراغ عقب ماشین که بعد از صافکاری های آن تصادف مسخره ، آب باران از لاش رخنه میکند به خلوت تمیز صندوق عقب و سکوت و ضیافت رومنس خرت و پرت هاش را خراب میکند ... نرسیده به سر کوچه درب خانهء خدابیامرز آقای ع باز میشود و دخترش میاید دم در ... انگار دیر یادش افتاده چادر سفید گلدارش روی ساعد چپش مانده و سرش نکرده ... بازش میکند ، با انگشتانش دو نقطه از چادر را میگیرد و - عین همان سالها دلبرانه - میچرخاند و سرش میکند ... همین چن ثانیهء کوتاه کافی ست که در همان تاریک روشن موهای سفیدش را ببینم و پرت شوم به خاطرات سالهای دور نوجوانی و آن یواشکی دید زدن دخترهای همسایه با شرم و حیا و البته عذاب وجدان ناشی از این تصور کودکانه که دختران کوچهء آدم مثل ناموس آدم هستند ! ... سالهای باکرهء معصوم ، سالهای سرراست و تمیز بدون تلفن و موبایل و اس ام اس و اینترنت و ایمیل و چت و فیثبووک ... سالهایی که رابطه برقرار کردن با جنس مخالف خیلی مرارت داشت و چون سخت بدست می آمد حرمت داشت و قدر دانسته میشد ... با نامه های مچاله و مقدسی که سوژهء رویابافی های شبانه و سرخوشی های روزانه میشد ...

.

.

.

تقدیم به جعفری نژاد عزیز 

به پاس نوستالژی نوشت های معرکهء بیست و یکی اش مخصوصن این آخری ( حال ما خوب است اما ... )

.