-
ها ؟ تو چی میگی ؟
چهارشنبه 25 اسفندماه سال 1389 15:47
راست و حسینی و بی تعارف و شعر و شعار نظرتون راجع به مضمون این پست ویولت ( مخصوصن چن خط آخرش ) چیه ؟ -
-
دووم بیار ایبوی باشکوه خاطراتِ دور
دوشنبه 23 اسفندماه سال 1389 23:47
قبلن هم اینجا نوشتم دربارهء ابراهیم تاتلیسس و میزان علاقه ام از قدیم تا حالا به صدا و موسیقی و کاراکترش صرف نظر از همه حرف و حدیث هایی که همیشه حول و حوالی ش هست ... برای من مردی که امشب روی تخت بیمارستان افتاده و دارد با ملک الموت شطرنج بازی می کند نه یکی از کله گنده های مافیای اقتصادی و سیاسی و نظامی ترکیه و نه صاحب...
-
پیشواز تلخی های محتمل نرو لعنتی ...
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 10:21
ذهن آدم پیچیده است ... خیلی ... انقدر که برای دیگری شرح دادن فعل و انفعالاتی که توش اتفاق می افتد بنظرم کاری عبث و بیهوده ست ... حتی برای روانشناس و روانپزشک ... بعنوان مثال چن وختی ست که ذهن من یک سبک و سیاق جدید را پیش گرفته است برای خودش ... اینطوری که وختی با یک اتفاق و مورد خیلی کوچکی روبرو می شوم ادامه اش را در...
-
رفتیم توی سی و شش سالگی ... همین .
جمعه 20 اسفندماه سال 1389 11:21
می خواستم چن روز پیش اینجا توضیح بدهم و خواهش کنم که امسال اصلن دوست ندارم تولد بگیرم و یا برایم تولد گرفته شود دیدم اینطوری هم گنده کردن یک مساله مسخره است و هم جسارت می شود به ساحت آن دسته از دوستان نازنینم که بیست و یک اسفند ما را یادشان هست ... حالا که کار از کار گذشته از همه یک دنیا تشکر می کنم از بچچه هایی که...
-
مودبانه ترین ایمیل امروز یک بی تربیت !
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 16:25
ما را ز شب وصل چه حاصل ؟ که تو با ناااااز تا بند قبا بازکنی صبح دمیده است ! - -
-
تو بوی زمین سوخته مونو میدی خانوم
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 00:24
صبح است حدود ساعت نه ... بچچه ها را میرعماد پیاده کرده ام و عباس آباد را راهی شرکت ام ... سر چراغ قرمز سینما آزادی هستم و دارم تابلوی خیابان وزرا را نگاه می کنم که وزرا نیست و خالد بن احمد شوقی اسلامبولی ست که بن احمد شوقی ش لابد خیلی مهم نبوده که فاکتورش گرفته اند ... فک کن ... طرف زده خار مادر رئـیـس جـمـهـور یک...
-
بیا ما رو سیاحت کن
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 10:17
حبیب : من مرد تنهااااای شبم ... من : چاییدی اخوی ... پس بیا ما رو سیاحت کن ... مرد تنهای شب ... صُب ... ظهر ... عصر ... دیروز ... امروز ... هنوز ... همیشه ... - *** پی بازی صوتی نوشت : خیلی متاسفم که امسال اینطوری شد و اینطوری شدم و نشد که بشود بازی صوتی عید را باشکوه تر از یلدا دور هم باشیم ... اینجا فرشته بانو زحمت...
-
حالا دیگر می ترسم ...
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 22:38
نوجوان که بودم - فک کنم اول دوم دبیرستان - یک دورهء نسبتن طولانی حالتهای روانی آزار دهنده و بدی داشتم که فقط خودم خبر داشتم ... در آن برهه در موردش سکوت کردم چون شاید حس میکردم شرایط خانه و خانوادهء سنتی ما بلحاظ فرهنگی و مادی و غیره جوری ست که حرف زدن از ناراحتی روانی و روانپزشک و اینها لوس بازی و مسخره بازی باشد و...
-
خبر - نظر - خطر ...
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 20:46
* خبر دیشب کیامهر و مهربان و عباس خانهء ما بودند ... شب قشنگ و خوبی شد ... برف هم که بارید تکمیل شد قشنگی و خوبی ش ... نصفه شب با کیا رفتیم پشت بام و با یک نخ سیگار زیر آسمان نارنجی و رقص دانه های محشر برف حرف زدیم و یک ضیافت دو نفره گرفتیم ...صبح هم دسته جمعی پای سفرهء بربری و چای داغ و پنیر و کره و حلواشکری و خامه...
-
اسم من دلقک ...
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 15:18
ترنج عزیز برایم نوشته است : چقدر پست های اخیرتون غم داره ... متاسفانه حق با ترنج است ... راستش آن مدتی هم که نبودم و نمی نوشتم دلیلش همین بود ... داغون بودم و حرفی هم نداشتم جز زر غصه و فس ناله ... مثل همین حالا ... و جددن شما چه گناهی کرده اید که لطف کنید وخت و انرژی بگذارید روی لینک ناقابل ما کلیکرنجه کنید و بیایید...
-
یک پُستِ نمی دانم چن شماره ای دیگر ...
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 11:03
۱- در دلم انگار ابرهای جهان گریه می کنند ... - 2- هوا اینطوری مثل دیروز و امروز غلیظ و سیاه که ابری می شود نمی دانم چرا یاد نازی آباد می افتم و محلهء ته خط و خیابان بهمنیار و خانهء مادربزرگ و خیابان پشتیش که بیمارستان مفرح توش بود ... لابد توی کودکی هام یک روز ابری کمی سرد مثل همین روزها خاطرهء خیلی شیرین یا خیلی تلخی...
-
پُست بعدی به قیامت حسن ...
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 15:08
چقدر عجیب است آدم برای مرگ کسی که ( به قول مهدی پژوم عزیز ) هیـــــــــــــــــــــــــــــــچ نمی شناسد بغض کند و چشمانش خیس شود ... وبلاگ ویولت ( من و ام اس ) را نه مرتب ولی معمولن می خوانم ... امروز که رفتم وبلاگش ، چن تا پست قبلی که نخوانده بودم را هم خواندم ... در یکی از این پستها خبر فوت دوست بلاگرش به اسم حسن...
-
و باز این دومینوی بزرگ تکراری ...
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 11:53
دوباره ولوله افتاده توی جماعت انسانمورچگان و آب سرازیر شده توی خوابگهشان ... همه دارند دوباره ماتحت خودشان را از وسط به دو قسمت مساوی جر می دهند با خرید و حساب کتاب و فراهم کردن مقدمات استقبال از نوروز و حواشی قبل و بعدش ... انگار همین دیروز بودا ... جددن انگار همین دیروز بود که اسفند ۸۸ به نیمه هایش نزدیک می شد و خلق...
-
حکایت دادگاه یک نفره و قفسه بندی آدمها ...
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 11:25
آدم تا وختی از آدمهای نزدیک و دور اطرافش بدی یا خوبی بزرگ ( شما بخوانید کلفت ) ی ندیده باشد ( نخورده باشد ) معمولن دربارهء آدم های غریبه و ناشناسی که در طول زندگی اش می بیند هیچ قضاوت و تقسیم بندی خاصی - به جز قیافه و ظاهر - ندارد ... یعنی وختی از کنار آدمهای روزگار رد می شود صرفن یک ناظر است و نه یک قاضی ... و همه...
-
بهانه های کوچک خوشبختی ...
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 22:15
-
گمشو من منتظر یه ایده آل و آرمانیشم !
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 11:10
خودم می دانم مزخرف است ... چون حرف خاصی نیست ... فقط ذهنم مشوّش و منهدم است و همینطوری سرگردان و بی هدف می نویسم که شاید کمی سبک و آرام و خنک شود این دیگ جوشان در آستانهء انفجار ... اولش گفتم که اگر دوست داشتید ادامه اش را نخوانید ... *** باز مثل دیروز بی ماشینم و بالاتر از آریاشهر ، سر جلال کنار خیابان واستاده ام...
-
عدسی در بیابان اسکارلت یوهانسون است !
چهارشنبه 4 اسفندماه سال 1389 12:20
صبح ماشین را بردم کیلومتر ۱۶جاده مخصوص کرج شرکت فن آورانِ نمی دانم چیچی برای گازسوز کردن ... برای من که صبحها هفت و بیست دیقه از خواب بیدار می شوم و هفت و نیم به بعد می زنم بیرون ، ساعت شش صبح کلّهء سحر و به شددت گرگ و میش محسوب می شود و تجربهء ملکوتی اش حس جالبی ست ! ... محل این شرکت کوفتی فن آورانِ نمی دانم چیچی توی...
-
صندوق عقبتو خالی کن رفیق !
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 23:05
تاکسیرانی اولتیماتوم داده و مهلت تعیین کرده که همه تاکسی دارها باید در مهلت تعیین شده ماشینشان را گازسوز کنند ... بلاخره هوای پاک و سلامتی شهروندان و افزایش صادرات نفت و قلمبه شدن جیب حضرات مقوله مهمی ست خب ! ... بگذریم بحثم چیز دیگری ست ... دو هفته پیش اینترنتی ثبت نام کردم و هفته پیش رفتم جاده قدیم کرج وخت دادند...
-
خب نده !
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 00:12
بلاخره حدود ۵۰ شب لاینقطع ضیافت الکل خوری کار خودش را کرد و زهر خودش را ریخت ... پنجشمبه شب معده ام داشت سوراخ می شد ... حس می کردم یک آجر درسته وسط معده ام جا خوش کرده ... خواستم مثل همیشه که مریضی ها را دایورت می کنم پیش طبیب و حکیم نروم ! که دیدم این تو بمیری با قبلی ها توفیر دارد لامصصب ... روز آخر هفته آنوخت شب...
-
ای الفبای خبیث بی تربیت !
یکشنبه 1 اسفندماه سال 1389 10:12
دیروز عصر داشتم توی بلوار کشاورز نزدیکای میدون ولیعصر از کنار خیابون قدم می زدم و مغازه ها رو نیگا می کردم ... بعد از تقاطع فلسطین به سمت میدون همینجور که نگام بی هدف روی ویترین و سردر مغازه ها می چرخید یه لحظه چشمم افتادم به تابلوی کوچیک و سفید رنگ سردر یه باشگاه ورزشی که اسمشو درشت با حروف قرمز نوشته بود ... اسمشو...
-
تولدت مبارک هادی صداقت عزیز !
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 10:42
۲۸ بهمن سالگرد تولد صادق هدایت بزرگ بود یکصد و هشتمین سالروز تولد این افسانهء باشکوه و تلخ ... یاد سالهای آخر دبیرستان و اوائل دانشگاه که به بلعیدن حریصانهء داستانهای کوتاه دیوانه کننده اش گذشت بخیر ... این یادداشت برادرزاده اش جهانگیر هدایت هم خواندنی ست : ۲۸ بهمن ماه ۱۳۸۹ صادق هدایت یکصدو هشت ساله میشود. گرچه او ۵۹...
-
برار ...
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 00:06
ظهر که با لوله کش بالای پشت بام بودیم آفتاب دلچسبی می تابید در سینهء آبی آسمان ... دو تا کارگر نوجوان در طبقه سوم ساختمان پشتی که کوبیده اند و در حال ساخت است داشتند آرماتوربندی می کردند ... خیلی تفاوت سنی با هم نداشتند ... یکی استخوانی و قد کوتاه و دیگری کمی بلند تر و تقریبن قوی هیکل ... حین کار با هم به زبانی که...
-
یک سه اپیزودی از زندگی ...
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 10:05
اپیزود اول-روز-داخلی-شرکت نشسته ام روی صندلی و زل زده ام به بخاری که از لیوان چای آبلیموم بلند می شود و بعد هم تقویم رومیزی کنارش ... در امتداد نگاهم همان استند همیشگی ماهی های قرمز و سیاه کنار در آشپزخانه را می بینم بصورت محو و در بکگراند ... نگاهم را از روی لیوان چای و تقویم رومیزی سُر می دهم روی استند و حالا تصویر...
-
زندگی ادامه داره تاواریش ...
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 23:02
گفتم نمی نویسم چون واقعن نمی تونستم بنویسم ... چون حرفی نداشتم ... هنوزم ندارم ... چون خالی و لال شده بودم ... چون لحظه های تلخی رو تجربه کردم که مستحقش بودم و نبودم ... بودیم و نبودیم ... مریم طفلک رو هم اذیت کردم ... روراست ، افراط در وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی و ساعتهای بی شماری از سهم زندگی مشترک رو وقف دنیای مجازی...
-
۱۰۰۰۰۰ +
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 15:10
-
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 00:47
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 بهمنماه سال 1389 20:32
-
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 10:27
-
-
نامه های کرگدن به محسن باقرلو-۷
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 10:58
( نامهء هفتم - آخرین نامه ) سلام محسن باقرلوی عزیز صبح بارانی نوزدهم دیماهت بخیر نازنین پس لرزه های مدام ... بهتری عزیز ؟ ... کاش بودی ... کاش این شش نامه قد شش قطره اشک دلت را سبک کرده باشد و حالت را خوش ... درهرحال این آخرین نامه ای ست که برایت می نویسم ... اصلن من و تو که نیاز به نامه نگاری و این قرتی بازیها نداریم...
-
نامه های کرگدن به محسن باقرلو-۶
شنبه 18 دیماه سال 1389 10:20
( نامهء ششم ) سلام گادفادر من ! صبح شمبه ات بخیر ... بهتری ؟ ... دیدی امروز درست پرسیدم ! ... من کرگدنم آدمیزاد نیستم ولی بس که این ده ساله پای دستت نشسته ام خیلی چیزها یاد گرفته ام ... یکی ش همین کنار آمدن و خود را وفق دادن ... این جمله را کجا با هم خواندیم که می گفت در طوفان درخت خشک لجوج نباش که راحت بشکنی بل نهال...