-
مرآتی و لنگه کفش بلّای من !
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 00:21
۱- حالم بهم می خورد از این مرآتی ......... ! و سایر انگل ها و اراذل و اوباش رسانه مللی که عزمشان را جزم کرده اند تا مللت شهید پرور و همیشه در صحنه را خرفهم کنند که با این ماهی 40 هزار و پانصد تومن یارانه باید چطوری زندگی نکبت بارشان را تا اعلا درجهء عشق و حال و بریز و بپاش اعتلا ببخشند جوری که رفاه حاصله دلشان را نزند...
-
دو فقره اتوبان نوشت !
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 00:23
۱- مکان : قبل از پل گیشا تا بالای پل آزمایش ... زمان : ساعت چار بعد از ظهر ... دارم می روم سمت آزادی که بیافتم توی اتوبان کرج و از یکی از بیلبوردهای مسیر برگشت عکاسی کنم ... ماشین جلویی م یک پژوی پارس ذغالی است شاید هم زغالی ! به رانندگی یک خانم جوان نسبتن زیبا ... لابد الان می پرسید اگر ماشین خانم جلوی تو بود قیافه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آبانماه سال 1389 09:24
جمعهء آدم که خراب شه شمبه شم خراب میشه شمبه ش که خراب شه اونوخ کل هفته ش بدجور مستعد به گ.ا رفتنه ... مگه اینکه اون آدمه هممت کنه خودش و اول هفته شو جمع و جور کنه ... *** پی نوشت یک : چگونه وبلاگ نویس حرفه ای شویم ! ... به قلم کاریکاتوریست درک نشده ... پی نوشت دو : فقط خدا می دونه که محسن محمدپور چن تا وبلاگ داره !...
-
مغزهای شیطون بلا ! - ۶
جمعه 14 آبانماه سال 1389 00:31
- - -
-
بگو ماشالا !
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 10:05
شدیم 103 کیلو ... بگو ماشالا ! به حول و قوّه الهی ظرف ده روز 8 کیلو کم کردیم ! شاید برای شمایی که باربی هستید 103 کیلو یعنی هیولا ! ولی برای کسی که این اواخر شکمش می چسبید به فرمان ماشین یعنی ایولّا !! -
-
هیات نابغه های مقیم مرکز !
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 10:21
از دو حالت خارج نیست ! یا شما زیادی نابغه اید یا من زیادی خنگم و فرمتِ تاریخ شمسی مان را هم بلد نیستم !! جددن شما از آدمکرگدنی که وقتی را وختی و بچّه ها را بچچه ها می نویسد انتظار دارید وختی می خواهد مثلن تاریخ سه شمبه یازدهم آبان هشتاد و نُه شمسی را به رمز تبدیل کند مُخ اش به عددی غیر از ۱۱۸۱۳۸۹ برسد ؟! همانطور که...
-
رمز این پست تاریخ امروز است !
سهشنبه 11 آبانماه سال 1389 21:24
-
سه تصویر ... کات . ( ۱ )
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 17:14
تصویر اول : مریم فیلم عروسی مان را گذاشته توی کامپیوتر و دارد دمبال تصویر عزیزی می گردد که همین دیروز پر کشید و رفت ... من با لباس دامادی وارد قسمت مردانه تالار می شوم و با مهمانها دست می دهم و تبریک می شنوم و تشکر می کنم ... می رسم به حسن آقا ... که او هم چن سالی ست پر کشیده و رفته ... یاد شوخی ها و خنده هایش می افتم...
-
سگ جونِ تخیلی دوست داشتنی !
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 01:04
کاش به جای بروس ویلیس ، من سری فیلمهای جان سخت را بازی کرده بودم ! آنوخت دیگر هیچ آرزویی نداشتم ، قسم میخورم !! -
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 15:42
- برای آنها که ندیده اند : - پیییییییییری ... - آه اگر آفتاب ... -
-
فارسی را محکم پاس بداریم یا نه ؟!
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 10:05
دوست عزیزی با اسم رهگذر و ( متاسفانه ) بدون آدرس و نشونی برای یکی از پست های قبل کامنتِ انتقادی و اعتراض آمیزی گذاشته اند به شرح ذیل : ( اتفاقی اینجا رو دیدم فقط خواستم بدونم سبک نگارشت رو شما از کجا آوردی؟ این چطور نوشتنه؟ برای بچه ها دو تا چ به نشانه تشدید به کار میبری اون وقت کلمه وقت رو می نویسی وخت!!! یا می نویسی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 آبانماه سال 1389 17:24
نیستی بنشینیم سیر تماشات کنیم به بهانهء ... * جای بوسهء پری بلنده روی انگشتهای به هم چسبیدهء موسیو ... - -
-
یک صبح واقعن دل انگیز دو نفره !
جمعه 7 آبانماه سال 1389 13:25
امروز صبح خیلی زود با مریم بانو زدیم بیرون ... هوای پاییزی خنک و خیلی ملسی بود جای همهء شما خالی ... بعد از صرف یک صبحانهء عالی رفتیم بلوار کشاورز برای بهره مندی از فیوضات معنوی و ادای فریضهء عبادی سیاسی نماز جمعه ! ولی چون همانطور که اولش عرض کردم صبح خیلی زود بود نماز جمعه هنوز باز نشده بود ! ... لذا گفتیم حالا که...
-
تورک شارکیجی لارون ایمپراتُرو ...
جمعه 7 آبانماه سال 1389 00:24
نوستالژی را کاری ش نمی شود کرد ... حتی اگر با گذشت زمان موضوعش از مُد بیافتد و دیگر آن جنس توی بازار خریدار نداشته باشد ... ابراهیم تاتلیسس برای من یک همچین پدیده و نوسالژی ای ست ... نوجوان که بودم می پرستیدمش ... تمام آلبوم هایش را روی نوار کاست های مرغوب و با کیفیت عالی داشتم ... حتی چن تا از فیلمهایش را هم وی اچ اس...
-
بیمارستان ...
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 00:22
-
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 21:51
۱- خدا نگه دارد این دکتر نمی دانم چیچی را ! ... همین آقا آرومهء صاحب داروخانهء طبقه همکف شرکت را عرض می کنم ... هر بار وارد که می شوم هنوز لب وا نکرده از پشت کامپیوترش پا می شود لبخندی می زند و با دست راست ( شاید هم چپ ) شکل یک بطری را روی فضا می کشد و سرش را به حالت سوالی تکان می دهد که یعنی باز الکل گندم ؟! و من هم...
-
یکوخت دیدی زدم به سیم آخر !
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 16:58
این اواخر خیلی خسته شده ام از کارمندی از این پشت میز نشینی چرت و چرند و نکبت از این کارهای روتین و تکراریِ چیپ و مسخره از این چشم به چندرغاز بخور و نمیر سر برج دوختن از این که دلخوش باشی به نان جویی که پرت کنند جلوت از این امید به هیچگونه پیشرفت و آینده روشنی نداشتن از این روزها و هفته ها و ماه ها و سالها را فا.کیدن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 11:26
کیامهر کللی وخت گذاشته و فیلم مقصد نهایی را با شرکت هف نفر از بچچه ها ( ی آن تصادفِ کذایی ) بازسازی کرده ! بخوانید و به طننازی و خلاقیتِ شاهکارش مثل ما احسنت بفرستید ...
-
این داستان خیلی واقعی ست ...
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 10:05
زن جوان شوهرش را توی تصادف از دست داده ... آن سال ، مرد طلاهای زن را برداشته بوده که ببرد آستارا بفروشد و اول زندگی جنس بیاورد برای مغازهء کوچک اجاره ای اش ... توی راه در یک تصادف کشته می شود و طلاها هم گم و گور می شود ... پسرشان آن موقع نوزاد بوده شاید هم کمی بزرگتر از نوزاد ... زن جوان می ماند و خرج زندگی و سرشاخ...
-
پراکنده نوشت های ساعت صفر شب ...
شنبه 1 آبانماه سال 1389 00:10
۱- دیشب خوش گذشت کنار بچچه ها ... بقول عباس بعد از آن تصادف وحشتناک لازم بود این دور هم جمع شدن ... از سلسلهء تصادفیان فقط جای محبوب خالی بود ! ... سورپرایز دیشب ، کار قشنگِ هیشکی بانو بود که یکی یک شاخه گل گرفته بود برای تولد دوبارهء بچچه ها ... - 2- وحید بلاخره بعد از چار ماه و نیم - لابد به بهانهء تولدش - با یک غزل...
-
مرسی که به دنیا آمدی مرد آرام ...
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 18:12
من فکر می کنم در خلقت وحید به عنوان ته تغاری خانوادهء ما و آخرین باقرلو اساسی پارتی بازی شده و تمام خصوصیات خوب باقرلوهای قبلی ( البته اگر خصوصیت خوبی داشته باشند ! ) در وجود این بشر جمع شده است ... آرام و نجیب و باشخصیت ... صبور و خوش اخلاق و مهربان ... منظم و جددی و کاری ... دلسوز و بدردبخور و حرف گوش کن ... قانع و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 09:57
- بقولِ کیامهر : - تصویر شیطانِ پیر کچل ! - - پی نوشت : تصویر غذایِ فقیر فقرا ! - -
-
ستاره های نارنجی ...
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 02:10
با تقویم من ، وختی خرمالوهای حیاطمون سرشاخه های درخت رو سنگین می کنن و میشن ستاره های نارنجی آسمون حیاط یعنی نوبت پادشاه فصلها پاییز باشکوه شده - -
-
آدمیزاد به کسر دال ...
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 09:52
آدمیزاد است دیگر یکوخت دیدی یکی از همین روزها آمدم و اینجا نوشتم خدانگهدار بعد بقچه ام را زدم سر یک چوبدستی گره دار کج و کوله و انداختم روی دوش ام نزدیک گوش ام و رفتم برای همیشه ...
-
تار مو ...
شنبه 24 مهرماه سال 1389 09:46
مرز و فاصلهء بین خوشی و ناخوشی آدما خیلی باریک و کوتاهه ... و خوشبختانه یا متاسفانه خیلی وختا این فاصله رو عقل و محافظه کاری و ترس و احتیاط و اینجور چیزا پُر می کنه ... و خب خیلی وختا ام پر نمی کنه دیگه ...
-
بازجویی بازی !
پنجشنبه 22 مهرماه سال 1389 00:53
بدترین اتفاق زندگی م : ریختن موهام ! - خوب ترین اتفاق زندگی م : این که دیگر پرسیدن ندارد ! : مریم ترین بانو ! - بدترین تصمیم : ۵ سال از سالهای جوانی ، خود را عنتر و منتر دانشگاه کردن ! - بزرگترین پشیمونی : رد کردن پیشنهاد بی شرمانهء یک خانم خوشگل سی ساله آنهم سال سوم دبیرستان ! - فرد تاثیر گذار در زندگی ام : آقای شفق...
-
مریض خر خورده !
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 00:21
می خواستیم امشب با یک سوژهء جالب و غیر غمناک ( مثلن میخ شدن راننده تاکسی میانسال روی مسافر دافش و اصرار به گپ زدن و یاد جوانی کردنش ! ) آپدیت کنیم تا حال و هوا و اتمسفر اینجا کمی عوض شود بلکم نم نم برگردیم به احوالات سابقمان که این زُکام بی پیر امان نمی دهد ! ... دور از جانتان سردرد و کاسهء چشم درد و سرگیجه و ضعف و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 00:02
بنظر من شاکلهء آدمیزاد حاصل رسوباتِ تجربه ها و خاطره ها و حادثه های ریز و درشت زندگی ش است ... عینهو یک قالب که نم نم توش بتُن بریزند از مچ پا و بیایند بالا تا برسند به پیشانی و فرق سر ... هر اتفاق و هر تجربهء تازه ظرفی کوچک است که ریخته می شود به بودن آدم ... ریخته می شود و می سازد آدم را حتی اگر خودش نفهمد و اصلن...
-
و ناگزیر زندگی ادامه دارد ...
شنبه 17 مهرماه سال 1389 01:12
دیشب و پریشب موقع خواب داشتم به این فک میکردم که وبلاگم را یک مدتی تعطیل کنم چون اصلن نمی دانستم که پست بعدی اینجا را باید چطوری شروع کنم و از چی بنویسم با این مغز هنگ کرده از این شوکِ عظیم ... راستش هنوز هم نمی دانم ... باورتان نمی شود اگر بگویم همین دو خط را هم یکساعت طول کشید تا نوشتم ! --- ممکن است برای خیلی هاتان...
-
نامه ای به او که برنگشت ...
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 21:32
سلام عمه ناهید عزیز ... اجازه بده مثل همیشه عمّه صدات کنم ... چون قبول کن که تو همیشه خیلی باحال تر و صمیمی تر و نزدیک تر از یه عروس عمه بودی خدایی ش ... اگه همین چن سال فاصلهء سنی مون ام نبود مطمئن باش الان می نوشتم خواهر عزیزم ... الان خوبی مهربون ؟ ... بهتری ؟ ... جای شوک ها و آمپول های دیشب که خیلی درد نمی کنه ؟...